هستی مرادی

نگارش هشتم. درس 6 نگارش هشتم

های گایز یه انشا درمورد زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد میخوام تاج میدم

جواب ها

جواب معرکه

معصومه ....

نگارش هشتم

سلام من در مدرسه نوشتم ۲۰ داد

جواب معرکه

𝐒.𝐣 .....

نگارش هشتم

نور های خیابان چراغ های طمع دلم را روشن کرد در تک نگاهی به بافت نخ های در هم تنیده شده ، زیبایی پروانه خفته در ابریشم را دیدم در حال پیداکردن منبعی برای غارت بودم خیلی بی پروا قدم میزدم ، در تاریکی چراغ ها ، که نگاهم به هنرمندی افتاد که در حریرخانه در حال بافت ابریشمی بی همتا بود چشمانم از حدقه بیرون زده بود ، زیبایی او مرا رام خود کرده برگزیده امشب خود را پیدا کردم 😈😏 چشم انتظار ماندم تمام خیابان ها را زیر پا گذاشتم لباس بر تن ، انتظار اتمام کار او را میکشیدم زمانی که کار بانوی زیبا به اتمام رسید با هزار حیله نیرنگ وارد حریرخانه شدم زمان ورود پایم بر روی سوزنی رفت و سوزن هم بی درنگ خود را در پای من فرو کرد زمزمه کنان گفتم : (دزدی هم دردسر داره هاااا ، به خدا ما داریم اینجا زحمت میکشیم) دقایقی بعد صنعتگر خسته از کار به خواب رفته بود ، لحظه کش رفتن پارچه شروع به صحبت کردن کرد (ای زبان سرخ! خواهش می‌کنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من بر باد نرود!) متعجب پا به فرار گذاشتم او در خواب زمزمه می‌کرد و من باید تا صبح منتظر بمانم صبح روز بعد صنعتگر پارچه بر دست به گاخ وزیر رفت به دنبال او میرفتم تا که در آخر ابریشم را بدزدم ، تمام میهمان ها شگفت زده به پارچه خیره شده بودند ناگفته نماند دیگر توان دزدیدن پارچه را نداشتم چون هدیه ای بود برای وزیر و در ذهن مورچه ، له کردن یک انسان رسما تا قیامت نمیگنجد وزیر پارچه را با شوق در دست گرفت و پس از تحسین های فراوان مجلس و تقدیر از صنعتگر ، وزیر از صنعتگر پرسید ( به نظر شما با این هدیه با ارزش چه کار کنم ) صنعتگر پاسخ داد ( بهتر است به‌جای آنکه برش بزنی و با آن جامه‌ای بدوزی، آن را به‌عنوان روکش استفاده کنی. دستور ده تا این پارچه را روی تابوتت بگذارند رنگ وزیر از رخسار پرید ،  به محض آنکه این سخن را از زبان مرد شنید، پارچه را به آتش کشید و ، مرد را به زندان انداخت. و حتی دستور اعدامش را هم داده بودند ! و اما منی که تا این لحظه شاهد همه چیز بودم نیشم تا بناگوش باز بود و نمی‌توانستم جلوی خنده خود را بگیرم 🤣 وزیر علت خنده مرا جویا شد ، شرح وقایع دادم . از همان دیشبی که مرد ابریشم باف از زبان سرخش خواهش می‌کرد طوری حرف بزند که سر سبزش را بر باد ندهد تا همین لحظه. وزیر که حال کل ماجرا را می‌دانست، دستور داد مرد ابریشم باف را از زندان بیرون بیاورند و به خانه بفرستند؛ اما قبلش به او بگویند که مراقب حرف زدن خود باشد. در آخر این پند را به اطرافیان خود داد که اگر به زبان خود اعتماد ندارید، بهتر است ساکت و خاموش بمانید. وگرنه، زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد با اجازت اینم من نوشتم خیلی طولانیه میتونی چاپش کنی چون پاره میشی ولی خب موفق باشید 😀

جواب معرکه

WAR...

نگارش هشتم

بیا.

سوالات مشابه درس 6 نگارش هشتم

Ad image

جمع‌بندی شب امتحان فیلیمومدرسه

ویژه اول تا دوازدهم

ثبت نام